تا تو هستی نفس ساقی میدان باقی ست داستان عطش کهنه سواران باقی ست قصه غربت این قوم، نخواهد خشکید تا که در چشم تو این چشمه باران باقی ست آن جوانمرد که در ظهر عطش طوفان کرد شاهکاری ست که از مادر شیران باقی ست تیغ افتاد ولی شعر تو از جا برخاست ای علمدار بخوان تا به تنت جان باقی ست موجی از مرثیه انداخته ای در دل شهر این چه داغی است که از شام غریبان باقی ست سبین من با تو که همخانه خورشید شدی رمزو و رازیست که در سوره انسان باقی ست...